حدود سال 1324 بود. آن موقع دانش آموز ابتدایی بودم. پدرم برای کسب و تجارت راهی شیراز شده بود. ایام مدرسه بود. روزی از مدرسه که به خانه برگشتم، در بین راه مردم را نگران و هراسان دیدم. حس کنجکاوی‌ام تحریک شد تا ببینم چه شده است. تا خانه، هر چه سعی کردم از زبان مردم بفهمم، چیزی متوجه نشدم.

به خانه که آمدم، خانه را بیش از بیرون در تشویش و اضطراب دیدم. شاید به این دلیل که پدر نیز در مسافرت بود. بر سفره ناهار تازه متوجه شدیم که چه خبر است.

خبر این بود که تورک‌ها (ایل تورک قاشقایی و دیگر ایلات تورک) برای تصرف کازرون در حرکتند. ترس از شورش تورکان تمام شهر را در وحشتی عمیق و سکوتی دهشتناک فرو برده بود. در ابتدا شاید این خبر در حد یک شایعه بود اما هر چه زمان بیشتر می‌گذشت راست بودن خبر قوت می‌گرفت.

مردم در پی آن بودند تا مال و اموال‌شان را و هر آن چه دار و ندارشان است پنهان کنند، تا شاید از غارت در امان بماند. این شورش تورکان شاید فقط به بهانه قحطی و فشار گرسنگی بود. که این امور نه تنها تورکان که همه مردم را تحت فشار و در مضیقه قرار داده بود. گرسنگی تنها مشکل مردم در آن دوران اشغال نبود که باید شیوع بیماری‌ها را نیز به آن اضافه کرد.

تورکان که بیش از بقیه در فشار بودند، منتظر یک جرقه برای انفجار بودند و این زمان جرقه را ناصرخان و خسروخان دو تن از سران تورک زدند و این امر باعث اتحاد ایل تورک قاشقایی و سایر ایلات تورک و شورش آنان شد.

هر روز که می‌گذشت و خبر قوت می‌گرفت مردم را ترس بیشتر می‌شد و این شد که هر کس به گونه‌ای سعی در پنهان ساختن اموال خود شدند.

چند روزی از پخش این خبر در شهر می‌گذشت و همه امیدوار بودیم که این خبر شایعه باشد و اگر راست است تورک‌ها نظرشان برگردد و به کازرون نیایند. آن روز که مدرسه تعطیل شد و از مدرسه بیرون آمدم، صدای فریاد کشیدن یک بوق را می‌شنیدم. خود را به سمت صدا رساندم، ماشین زرهی ژاندرمری را دیدم که فردی با لباس نظامی بر روی آن ایستاده و یک بوق در دست دارد و خبر نزدیک شدن تورکان را می‌داد. شاید از این طریق می‌خواست مردم را به کمک فراخواند و کسانی از میان مردم اسلحه در دست بگیرند و در حمایت از حکومت خان جور و اجانب در مقابل تورکان بایستند. اما انتشار این خبر بیش از پیش ترس و وحشت ایجاد کرد و مردم را از کوچه و خیابان فراری داد.

شاید تازه مردم خوش داشتند تورکان شهر را بگیرند تا اندکی از ظلم‌های خان و اجنبی رهایی یابند. تا حال باید از خانهای ستمگر بازی می‌خوردیم، چند سالی است که دوباره جناب مستطاب اجانب بریتانیایی هم پیدا شده و اکنون قوز بالا قوز شده بود.

سرانجام در شبی تاریک با بلند شدن صدای توپ و تفنگ شهر به لرزه درآمد. این نشان از این می‌داد که کازرون توسط تورکان محاصره شده است. این صداها تا صبح قطع نشد.

صبح که از خانه بیرون آمدیم تا عازم مدرسه شویم، هنگامی که از کوچه پس کوچه‌ها عبور می‌کردیم هنوز بوی باروت را می‌شنیدم.

درگیری‌ها دو سه شب ادامه داشت تا آن که شهر به دست تورکان افتاد. تورکان در اطراف کازرون بر تل‌ها منزل کردند و چند روزی را ماندنی شدند. در این مدت مردم نیز پشت سر تورکان به ادارات می‌رفتند و ادارات را غارت می‌کردند.

از جمله اداراتی که در آن روز غارت شد اداره غله بود که مقادیر بسیار زیادی غله در آن انبار شده بود در حالی که مردم آه نداشتند که با ناله سودا کنند.

برادرم که چند سالی از من بزرگتر بود از خانه بیرون رفته بود تا ببیند در شهر چه خبر است. وقتی برگشت برایمان تعریف کرد، زمانی که برای حمله به یکی از ادارات می‌رفتیم که هواپیمای انگلیسی را بالای سر خود مشاهده کردم که بمبی را انداخت، خود را بر زمین پرت کردم و در همان حال دیگران را خبر کردم. هنوز کامل روی زمین نخوابیده بودم که صدای انفجار بمب را شنیدم. وقتی سر بلند کردم دیدم بمب وسط آن جمع منفجر شده، و بسیاری را مجروح نموده است. دست و پاها قطع شد و …

در ادامه تسخیر ادارات شهر، من نیز یک بار در میان عده‌ای به ژاندارمری رفتیم و خود توانستم با آن بچگی‌ام تنها یک خشاب پر بردارم. آن چه در این زمان برای خودم عجیب بود بمباران مدام شهر توسط هواپیماهای انگلیسی بود.

تورکان علی‌رغم همه ترسی که مردم از آنها برداشته بودند، کاری با مردم نداشتند و بعد از چند روز کازرون را به مقصد شیراز ترک کردند.