روزی پسر جوانی بنام "ژول آمان" (یول آمان) فرزند پیرزنی بنام "نایمان آنا" برای گرفتن انتقام خون پدر خود از ژوان  ژوان ها که در جنگ با آنان کشته شده بود  به اتفاق سایر جوانان قبیله نایمان به ژوان ژوان ها حمله کرده و بعد از جنگی قهرمانانه اسیر می شود. ژوان ژوان ها او رامان قورت کرده و به چوپانی گله های خود می گمارند. "نایمان آنا" برای نجات پسرش به منطقه ژوان  ژوان ها رفته و پسر خود را می بیند که چوپان گله شده است. مادر به فرزند نزدیک شده و اسمش را می پرسد. پسر جواب می دهد که نامش مان قورت است. مادر در میان حسرت و ناامیدی از پدر و مادر و ایل و تبارش می پرسد. پسر جوان تنها یک جواب دارد آنهم: من مان قورت هستم. مادر سعی می کند حافظه ی پسر جوانش را به کار بیاندازد. "چنگیز ایتماتف" - نویسنده معروف قرقیزی - در همان رمان "روزی به درازی قرن" بقیه ماجرا را چنین به رشته قلم می کشد که مادر خطاب به پسرش می گوید: اسم تو ژول آمان است می شنوی؟ تو ژول آمان هستی. اسم پدرت هم دونن بای (Donan bay) است پدرت بادت نیست؟ آخر او در زمان کودکیت به تو تیراندازی یاد می داد. من هم مادر تو هستم، تو پسر من هستی، تو از قبیله نایمان هستی متوجه شدی؟ تو نایمان هستی 

او (مان قورت) با بی اعتنایی کامل به سخنان مادرش گوش می داد. گویی اصلا این حرفها ربطی به او ندارد 

نایمان آنا باز دوباره تلاش کرد که حافظه پسرش را بکار بیاندازد لذا با التماس گفت: 

 اسمت را بیاد بیاور... ببین اسمت چیست مگر نمی دانی که پدرت دونن بای است؟ اسم تو مان قورت نیست ژول آمان است. برای این اسمت را ژول آمان گذاشته ایم که تو در زمان کوچ بزرگ نایمان ها بدنیا آمدی. وقتی تو بدنیا آمدی ما سه روز تمام کوچ خود را متوقف کردیم. 

.

.

.

"نایمان آنا" برای اینکه احساسات پسرش را تحریک کند و او را به یاد کودکی خود بیاندازد برایش ترانه و لالایی و بایاتی می خواند ولی هیچ تاثیری در پسر جوان نمی کند. در این موقع ارباب ژول آمان پیدا شده و نایمان آنا از ترس او پنهان می شود. ارباب ژول آمان از او می پرسد آن پیرزن به تو چی می گفت؟ ژول آمان می گوید او به من گفت که من مادرت هستم. ارباب ژل آمان می گوید تو مادر نداری تو اصلا هیچ کس را نداری فهمیدی، وقتی آن پیرزن دوباره پیشت آمد او را با تیر بزن و بکش. او بعد از دادن "حکم تیر" به دنبال کار خود می رود. نایمان آنا وقتی می بیند او رفت از مخفیگاه خویش خارج شده می خواهد که دوباره حافظه تاریخی و قومی و خانوادگی پسر جوان را بکار بیاندازد لذا به او نزدیک می شود. اما ژول امان با دیدن نایمان آنا بدون هیچ ترحمی در اطاعت کورکورانه از دستورات اربابش قلب مادرش را نشانه گرفته و او را از پشت شتری که سوارش شده بود سرنگون می سازد. قبل از اینکه پیکر بی جان نایمان آن به زمین بیفتد روسری او به شکل پرنده ای بنام دونن بای درآمده و پرواز می کن. گویی این پرنده روح نایمان آنا را در جسم خود دارد. از آن زمان پرنده ای در صحرای ساری اؤزیه پیدا شده و به مسافرین نزدیک گردیده و دایماً تکرار می کند: 

"به یاد آر از چه قبیله ای هستی، اسمت چیست؟ اسم پدرت دونن بای است، دونن بای، دونن بای" 

پیکر بی جان نایمان آنا در محلی که بعدها بنام او به قبرستان "آنا بیت" معروف گردیده به خاک سپرده می شود. پسر مان قورت او حتی برای گرامی داشت خاطره مادر بر سر قبر او نیز حاضر نمی شود چراکه او خود را بی  پدر و مادر و بی اصل و نسب می دانست. 

در ایران استبداد زده آندسته از نظریه پردازان فارس که از سیاست یکسان سازی ملتها در ایران حمایت می کنند برای ملل غیر فارس هویت ساختگی تراشیده اند و تقریبا ٨٥ سال است این هویت ساختگی برای نفی موجودیت ملل غیر فارس در ایران تبلیغ می شود. متاسفانه در آوریل سال ١٩٢٦ رضا میر پنج در نتیجه کوتادی نظامی خود را پادشاه ایران خواند. او به چند گانگی ارزشهای انسانی اعتقاد نداشت از اینرو سیاست اصلی حاکمیت وی یکسان سازی ملل ایران بود. برای رسیدن به این منظور ملل ساکن غیر فارس از جمله آذربایجانیها، بطور سیستماتیک از طریق رسانه های گروهی، تعلیم وتربیت مورد شستشوی مغزی واقع شدند... تقریبا در طول ٨٥ سال یعنی از بدو پیدایش رژیم پهلوی تا کنون که جمهوری اسلامی بر سر کار است در ایران سیاست یکسان سازی ملل دنبال شده است و در نتیجه این سیاست، تعدادی از آذربایجانیها با هویت ملی خود بیگانه شده اند وگاهی تا آنجا پیش می روند که بر علیه منافع ملی آذربایجان عمل می کنند... فردی که مورد شستشوی مغزی واقع شده است دو هویت متضاد را با خود حمل می کند. برای مثال یک مانقورت آذربایجانی بجای نژاد ترک، خود را از نژاد آریائی می داند و زبان ترکی آذربایجانی را زبان آذری می شمارد. در واقع در تبین هویت ملی خود فرق اساسی با فارسها ندارد... چنگیز آیتماتف در رمان "روزی برابر یک قرن" به زیبائی عمق سقوط مانقورتها را با کلمات به تصویر می کشد. او به ما به خوبی نشان می دهد که چگونه فرد مانقورت ممکن است تا آنجا پیش رود حتی مادر خود را نشناسد و تیری به قصد کشتن او از کمانش رها کند و او را بکشد....ایران از نقطه نظر اطلا عات پروسه ای بالنده را طی میکند و سیاست یکسان سازی ملتها در ایران دیر یا زود محکوم به شکست می باشد... بابک آذری حقوقدان 

همان طور که گفته شد در پایان رمان (یک روز به اندازه یک قرن) مانقورت مادر خود را نشناخته و او را کشت در این رمان کسانی که فرزندانشان به مانقورت تبدیل شده بود به ناچار فرزند خود را به کل فراموش میکردنن و بنا را بر این می گذاشتند که فرزندشان مرده است اما از میان این خانواده ها مادری پیدا شد که نتوانست فرزند خود را فراموش کند و برای پیدا کردن او خود را به بیابان زد و در نهایت وقتی که فرزند دلبند خود را پس از هزاران مشقت پیدا کرد و با وجود تمام تلاشش برای اینکه فرزندش او را به خاطر اورد اما او مادرش را نشناخت و با انداختن تیری به طرف مادرش او را کشت بنابرین ما هم اگه سعی کنیم مانقورت های جامعه خود را به اصلیتش باز گردانیم تنها نتیجه ان اسیب دیدن خودمان خواهد بود انها هزگر به اصلیت خود باز نخواهند گشت هر گونه بحث کردن در نهایت باعث اسیب روحی و روانی به خودمان خواهد شد تنها راه این هست که انها را فراموش کنیم و به حال خودشان رها سازیم انها جر بردگی هیچ کاری از دستشان بر نمی اید و تا ابد نیز در همین وضعیت خواهند بود انها تمام گذشته و پدر و مادر خود را فراموش کرده اند و دشمن منیت انها را از انها گرفته است و از خود اختیاری ندارند .